سناریو هان جیسونگ
ازدواج اجباری… Part 1 | هان
هان کارت ورودشو روی میز انداخت و کتش رو از تنش درآورد. سالن تمرینِ جیوایپی خالی شده بود، فقط صدای کولر و نور سفیدِ سقف مونده بود. تو هم همزمان وسایلت رو جمع میکردی، اما هیچکدومتون حرفی نمیزدین. این سکوت بینتون چیز تازهای نبود؛ توی شرکت همیشه همینطور بودین. همکار، محترم، بیحاشیه… و کاملاً دور !
چند ماهی از خبری که همهچیز رو به هم ریخته بود میگذشت.
تو و هان، دو تا کارمند جیوایپی، دو تا آدم مستقل که تنها نقطهی اشتراکشون کار بود. اما بیرون از شرکت، خانوادهها تصمیم دیگهای گرفته بودن.
پدر و مادرت تاجر بودن. خانوادهی هان هم همینطور.
یه قرارداد بزرگ، یه همکاری حساس، و در نهایت یه تصمیم قدیمی .. ازدواج .
نه از تو نظر خواستن، نه از هان.
فقط اعلام شد؛
بعد از اون شب، همهچیز رسمی شد.
ازدواج، امضا، تبریکهای ساختگی، لبخند برای دوربینها.
و حالا… ۱ سال از ازدواجتون گذشته بود. هرچند گاهی فکر میکردی میتونی اسم این حسی که به هان داری رو عشق بزاری یا نه ولی نمیدونستی اونم همچین حسی داره ؟
خونهای که با هم توش زندگی میکردین، شبیه خوابگاه بود. هرکدوم اتاق خودتون رو داشتین، برنامهی خودتون، فاصلهای حسابشده.
اون شب، هان دیرتر از معمول به خونه برگشت.
— ... فردا جلسه داریم با خانوادهها ..
سرت رو تکون دادی.
÷ فهمیدم
_پدرم گفته توی ایونت فردا شب باید شرکت ..کنیم
مکث کوتاهی کرد، انگار میخواست چیزی بگه… اما منصرف شد.
به سمت اتاقش رفت و در رو بست.
تو هم همونجا ایستادی، با یه فکر تکراری توی سرت:
این ازدواج قراره فقط یه قرارداد بمونه…
یا یه روزی، یکی از شما قانونهاشو میشکنه؟
ادامه ...
M☆Q
#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
هان کارت ورودشو روی میز انداخت و کتش رو از تنش درآورد. سالن تمرینِ جیوایپی خالی شده بود، فقط صدای کولر و نور سفیدِ سقف مونده بود. تو هم همزمان وسایلت رو جمع میکردی، اما هیچکدومتون حرفی نمیزدین. این سکوت بینتون چیز تازهای نبود؛ توی شرکت همیشه همینطور بودین. همکار، محترم، بیحاشیه… و کاملاً دور !
چند ماهی از خبری که همهچیز رو به هم ریخته بود میگذشت.
تو و هان، دو تا کارمند جیوایپی، دو تا آدم مستقل که تنها نقطهی اشتراکشون کار بود. اما بیرون از شرکت، خانوادهها تصمیم دیگهای گرفته بودن.
پدر و مادرت تاجر بودن. خانوادهی هان هم همینطور.
یه قرارداد بزرگ، یه همکاری حساس، و در نهایت یه تصمیم قدیمی .. ازدواج .
نه از تو نظر خواستن، نه از هان.
فقط اعلام شد؛
بعد از اون شب، همهچیز رسمی شد.
ازدواج، امضا، تبریکهای ساختگی، لبخند برای دوربینها.
و حالا… ۱ سال از ازدواجتون گذشته بود. هرچند گاهی فکر میکردی میتونی اسم این حسی که به هان داری رو عشق بزاری یا نه ولی نمیدونستی اونم همچین حسی داره ؟
خونهای که با هم توش زندگی میکردین، شبیه خوابگاه بود. هرکدوم اتاق خودتون رو داشتین، برنامهی خودتون، فاصلهای حسابشده.
اون شب، هان دیرتر از معمول به خونه برگشت.
— ... فردا جلسه داریم با خانوادهها ..
سرت رو تکون دادی.
÷ فهمیدم
_پدرم گفته توی ایونت فردا شب باید شرکت ..کنیم
مکث کوتاهی کرد، انگار میخواست چیزی بگه… اما منصرف شد.
به سمت اتاقش رفت و در رو بست.
تو هم همونجا ایستادی، با یه فکر تکراری توی سرت:
این ازدواج قراره فقط یه قرارداد بمونه…
یا یه روزی، یکی از شما قانونهاشو میشکنه؟
ادامه ...
M☆Q
#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
- ۵۴۵
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط